یک شعرمون نشه؟
| Rei
مینشستم صبح تا شب روبروی چشم هایش
می شنیدم عشق را از گفت و گوی چشم هایش
پیش سختی های دنیا کارمان لبخند بود
سخت عادت داشتم با خلق و خوی چشم هایش
دیدی کِه سَختْ نیست تَنها بِدونِ مَن؟
دیدی صُبح میشَوَد شَب ها بِدونِ مَن؟
در این سرای بی کسی«کسی»به در نمیزند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمیزند
یک عمر گذشت و عاقبت فهمیدیم
از دل نرود هر آنکه از دیده برفت..